مهمون مسافر داشتیم.
مامان براشون هندونه آورده بود.یه قاچ بزرگ هندونه تو اتاق بود.بوش همه خونه رو گرفته بود.
این اولین بار بود که می فهمیدم چه لذتی داره حتی بو کردنش.همیشه بی تامل می خوردمش.از مغزش گرفته تا ته پوستش.
شاید روزه فرصتیه واسه فکر کردن به خیلی چیزا.مثل بوی خوش قاچ هندوانه
شاید روزه خیلی فرصته
فرصتی که به مجرد افطار کم رنگ می شه
تو اتوبوس بودم
اذان میدادنو تشنه بودم
داشتم اذان روح نواز مرحوم موذن زاده رو گوش می دادم
یکی از ته قلب وسوسم کرد که آبو سر بکش.تو تشنه تر از اونی که دعا کنی.بعد افطار هم میشه.
آب رو سر کشیدم
همه چیز تموم شد
همه حس قشنگی که تمام روز منتظرش بودم